کد خبر: ۹۳۴۲
۱۴ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۰

زمان ما بزرگترها حکم اینترنت را داشتند!

علی اصغرزاده کاسب محله عبادی می‌گوید: زمانی عادت داشتیم همه‌چیز را از بزرگ‌تر‌ها بپرسیم، بزرگ‌تر‌ها صندوقچه‌ای از اطلاعات بودند و به عبارتی اینترنت جستجوگر ذهن بچه‌ها.

زمانی عادت داشتیم همه‌چیز را از بزرگ‌تر‌ها بپرسیم، بزرگ‌تر‌ها صندوقچه‌ای از اطلاعات بودند و به عبارتی اینترنت جستجوگر ذهن بچه‌ها. همین بهانه‌ای می‌شد که بچه‌ها و نوه‌ها مانند پروانه گرد بزرگ‌ترهایشان بچرخند و لحظه‌ای آنها را تنها نگذارند.

از کارم و حضور پربرکت مشتری‌ها راضی بوده‌ام. قدیم حرف یک قِرون دو قِرون بود. الان حرف یک هزار  ۲ هزار...


اما حالا برعکس شده، خیلی از بچه‌ها از پدر و مادرشان سوالی ندارند و با مراجعه به تکنولوژی سعی در رفع ابهاماتشان می‌کنند. امروز وقت عبور از محله عبادی چشمم به یکی از همین پدربزرگ‌ها می‌افتد. داخل مغازه‌اش حسابی مشغول کار است. بی‌اختیار به سمت مغازه‌اش کشیده می‌شوم. چهره پدربزرگم جلوی چشمم جان می‌گیرد. مغازه کوچکش همه چیز دارد، مثل سوپرمارکت‌های امروزی است، اما غنی‌تر و کوچک‌تر! بیش از نیم قرن است که در میدان شهدا کار می‌کند. خودش همیشه آنجاست. پسرش هم حالا همکارش شده و نوه‌اش نیز روز‌های تعطیل به کمکشان می‌آید.

وارد مغازه که می‌شوم با استقبال گرمی می‌گوید: بفرمایید. فکر می‌کند مشتری‌ام. با گفتن خداقوت، خودم را معرفی می‌کنم. اول جا می‌خورد و بعد می‌گوید: الان سرم شلوغ است وقت ندارم، بگذار برای بعد... اصرار دارم جوابم را بدهد، اما علی اصغرزاده می‌خواهد که روز دیگری را برای گفتگو اختصاص دهم. در همین اصرار و انکار کردن‌هاست که چند مشتری می‌آیند و می‌روند و سر صحبت باز می‌شود.

پول باقی‌مانده از حساب خانم جوانی را به دستش می‌دهد و می‌گوید: در تمام این سال‌ها از کارم و حضور پربرکت مشتری‌ها راضی بوده‌ام. قدیم حرف یک قِرون دو قِرون بود و الان حرف یک هزار  ۲ هزار...

بزرگترها؛ حکم اینترنت را داشتند


دارم بازنشسته می‌شوم

صحبت‌هایش را با یادی از همسر زحمتکشش و مادر دلسوز بچه‌هایش آغاز می‌کند؛ همسری که سال‌های‌سال مونسش بوده و زندگی آرامی را برای او و فرزندانش فراهم آورده است.‌

می‌پرسم چه شد که سال‌ها خود را اسیر این مغازه کردید؟ می‌خندد و می‌گوید: چرا اسیر! من عاشق کار در این محله هستم. به همه مشتری‌هایم ارادت دارم و فقط یک هفته  از کسی بی‌خبر ‌می‌مانم، چون بعد از یک هفته حتما سری به من می‌زند. تمام افراد این محله را می‌شناسم. شغل پدری‌ام نیز همین بوده و با این حرفه خو گرفته‌ام. قدیمی‌های محل را می‌شناسم و آنها نیز با من رفیق‌اند.

 تعریف خاطره‌های قدیم و تفاوت امروز و دیروز است، اما شلوغی مغازه پیرمرد مهربان اجازه بیشتر ماندن در سوپرمارکت کوچکش را نمی‌دهد، از مغازه کوچکش بیرون می‌آیم و به سردی رفتار آدم‌ها می‌اندیشم و از آنجا دور می‌شوم.



* این گزارش شنبه ۲ شهـریور ۹۲ در شماره ۶۸  شهرآرا محله منطقه دو چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44